دستیابی به اهداف علم یا شناخت علمی مدیون روش شناسی است؛ همچنان که کنت با بهره گیری از روش های تجربی/ کمی ، مطالعات انسانی و اجتماعی را انجام داد و به زعم طرفداران خود (تجربه گرایان)، آن را واجد شأن علمی کرد. این اندیشه ملهم از افکار بعد رنسانس و عصر روشنگری، و سال هاست که بر علوم انسانی حاکمیت دارد. تجربه گرایی، رفتار و روابط اجتماعی را وابسته به شرایط محیطی می داند و از تأثیر مطلق آن در شکل گیری شخصیت و سرنوشت انسان بحث می کند. انسان با این نگاه، دیگر اشرف مخلوقات و مرکز ثقل آفرینش نیست و حیات او، ترکیبی از عملیات معمولی طبیعت است؛ بدون آنکه ارزش های اخلاقی، اعمال جبری، محدودیت ها و یا به طور کلی فعالیت های بشری ارتباطی با نیروها و مقدمات فوق طبیعی پیدا کنند. این مقاله می کوشد تجربه گرایی را از دو دیدگاه، نقد و بررسی کند؛ دیدگاه کسانی که اولاً با اعتقاد به یک یا چند ویژگی از علوم انسانی، آن را از علوم طبیعی جدا کردند و ثانیاً برای تقابل با تجربه گرایی به تفسیرهای معناکاوانه روی آورند، و دیدگاهی که با استفاده از مطالعات روش شناختی ماکس وبر، به استفاده توأم از هر دو روش تأکید کردند و مرزی بین آنها قائل نشدند.