جستاری در فلسفة علم، معناشناسی «مبنا» و «اصل» و ربط این دو
/ استادیار قرآن و علم (گرایش علوم اجتماعی) جامعة المصطفی العالمیه / a.r.tahayori@gmail.comArticle data in English (انگلیسی)
جستاري در فلسفة علم، معناشناسي «مبنا» و «اصل» و ربط اين دو
احمدرضا تحيري / استاديار قرآن و علم (گرايش علوم اجتماعي) جامعة المصطفي العالميه ahmad_thayori@miu.ac.ir
دريافت: 18/01/1404 ـ پذيرش: 18/03/1404
چکيده
بر اساس رويکرد مبناگرايانه در معرفتشناسي، معرفت امري لايهلايه است که لايۀ زيرين آن را «مباني» و «اصول» تشکيل ميدهد و نظريهها بهمثابة روبناهايي بر اين بنيادها استوارند. از مهمترين گامها در فهم، نقد يا توليد يک نظريه، درک صحيح مباني و اصول حاکم بر آن نظريه است و اختلاف ميان نظريهها به تفاوت در مباني و اصول بازميگردد. اين نوشتار با بررسي تعاريف واژگان «مبنا» و «اصل» نشان ميدهد که اين دو مفهوم معادل «مبادي تصديقي» در منطقاند. «مبادي تصديقي» شامل دو دسته قضاياي کلي است: قضاياي توصيفي حاوي «هستها» که جهتگيري و روش تحقيق را تعيين ميکنند (مباني)، و قضاياي دستوري حاوي «بايدها» که ابزار تحقق عملي مبانياند (اصول). روش تحقيق در اين مقاله توصيفي ـ تحليلي بوده و با رويکردي «فلسفي و معرفتشناختي» سامان يافته است.
کليدواژهها: مبادي تصديقي، مباني، اصول، قضاياي کلي حاوي «هستها»، قضاياي کلي حاوي «بايدها»ي تحقيقي، لايههاي زيرين و روئين معرفت.
مقدمه
بر اساس رويکرد مبناگرايانه در معرفتشناسي که گاه از آن با عنوان «اصولگرايي معرفتشناختي» نيز ياد ميشود (نودهئي، 1389، ص111ـ112) ـ و به باور نگارنده، همين رويکرد صحيح است ـ معرفت ساختاري لايهلايه دارد که لايۀ زيرين و هستة آن را «مباني» و «اصول» تشکيل ميدهد و هر نظريهاي در هر شاخهاي از علوم، بهمنزلة روبنا و پوستهاي است که هسته و زيربناي آن را يک سري مباني و اصول معرفتشناختي و هستيشناختي و انسانشناختي تشکيل ميدهند.
اين ديدگاه معرفتشناختي سابقهاي ديرينه دارد که به افلاطون و ارسطو بازميگردد و از سوي عموم فيلسوفان مسلمان نيز پذيرفته شده است. همچنين بسياري از معرفتشناسان و انديشمندان غربي اين ديدگاه را پذيرفتهاند؛ ازجمله رادولف کارناپ، سي. آي. لوئيس، نلسون گودمن، رودريک چيزم، ويليام آلستون، آلوين پلنتينگا، پاول. کي. موزر و رابرت آودي. اگرچه ديدگاه آنان در برخي جزئيات با نظر فلاسفة اسلامي تفاوت دارد، اما در اصل «مبناگرايي» با يکديگر همنظرند.
بر اساس اين ديدگاه، يکي از مهمترين گامها در فهم صحيح، نقد يا توليد يک نظريه در هر زمينهاي، شناخت و درک صحيح مباني و اصول حاکم بر آن نظريه است و تمام اختلافات ميان نظريههاي متعدد دربارة يک مسئلة واحد، بيواسطه يا باواسطه، به تفاوت در مباني و اصول بازميگردد. حتي ممکن است يک گزارة واحد در دو نظرية متفاوت مطرح شود و از نظر ظاهري يکسان باشد، اما در هر نظريهاي بهواسطۀ تفاوت در مباني و اصولي که اين گزاره بر اساس آنها سامان يافته، مفهوم و لوازم گزاره کاملاً متفاوت و بعضاً متناقض يا متضاد با مفهوم و لوازم آن در نظرية ديگر باشد و توجه نکردن به مباني و لايههاي زيرين معرفتي ما را از اين تفاوت يا تناقض و تضاد غافل سازد.
براي نمونه، گزارة «فرگشت زيستي» (biological evolution)، هم در نظرية داروينيسم ـ که در بيشتر محافل علمي پذيرفته و قطعي انگاشته شده ـ مطرح است، و هم در نظرية «طراحي هوشمند» (Intelligent design) و هم در نظرية «فرگشت خداباوري» (Theistic Evolution). بااينحال، اين گزاره در هريک از اين نظريهها، بهسبب تفاوت در مباني، معنا و لوازم متفاوتي دارد.
اما با تأسف، برخي از دينمداران گمان ميکنند «فرگشت زيستي» با خداباوري و ديدگاههاي الهياتي منافاتي ندارد و حتي فراتر از اين، معارف قرآني را مؤيد آن انگاشته و در اين زمينه کتابها و مقالاتي نگاشتهاند (براي نمونه، ر.ک. سحابي، 1346؛ بازرگان، بيتا؛ الجسر، 2012). برخي شخصيتهاي برجستة ديني نيز همين مسير را دنبال کردهاند (ر.ک. مشکيني، 1370)، غافل از آنکه «فرگشت زيستي» در نظرية تکامل، در لايههاي زيرين خود مبتنيبر معرفتشناسي اثباتگرايانه و هستيشناسي ماديگرايانه است که در نهايت، به انسانشناسي انسانگرايانه (اومانيستي) منتهي ميشود و اساساً نقطة مقابل خداباوري است و «خلقتگرايي» را «شبهعلم» ميانگارد.
در همين مثال ساده و رايج، ميتوان ديد که پژوهشگر چگونه بهسبب بيتوجهي به مباني و لايههاي زيرين يک گزاره، در فهم صحيح و نقد آن گزاره و اظهار نظر نهايي دربارة موضوعي که گزاره ناظر به آن است، دچار خطا ميشود.
بر اين اساس، اگر ضرورت «مبناگرايي معرفتشناختي» و «توجه به مباني و اصول بهمثابة لايههاي زيرين گزارههاي معرفتي» را بپذيريم، نخستين گام منطقي در اين مسير، شناسايي معناي دو واژة «مبنا» و «اصل» خواهد بود. نوشتار حاضر درصدد بررسي معناي اين دو واژة کليدي و ارائة تعريفي متقن، منطقي، جامع و مانع از آنها و تبيين رابطة ميان آنهاست.
ممکن است گفته شود: اگرچه ضرورت مبناپژوهي و اصولگرايي معرفتشناختي را ميپذيريم، اما پذيرش اين ضرورت بهمعناي پذيرش ضرورت معناشناسي دو واژۀ «مبنا» و «اصل» و يا ملازم با آن نيست و اساساً اين مسئله ضروتي ندارد؛ زيرا معنا و مفهوم «مبنا» و «اصل» تقريباً روشن است و اختلاف چنداني هم در آن نيست. ازاينرو بحث از معنا و مفهوم اين دو واژه ضرورت و ثمرۀ علمي چنداني ندارد.
در پاسخ بايد گفت: همانگونه که در ادامه خواهد آمد، در معناي اين دو واژه اختلافات نسبتاً گستردهاي وجود دارد و مفاهيم متعددي از اين دو واژه اراده ميشود و حتي گاهي به جاي يکديگر به کار ميروند و زياد ديده شده که انديشمندي «اصل» را به يک معنا تعبير کرده و «مبنا» را به معنايي، و انديشمند ديگري بهعکس عمل کرده و «مبنا» را در معنايي بهکار برده که از ديدگاه انديشمند اول مرادف با «اصل» است و «اصل» را در معنايي بهکار برده که از ديدگاه انديشمند اول مرادف با «مبنا» است.
براي نمونه، جلائيان اکبرنيا در مقالۀ خود با عنوان «شناخت و واکاوي مفهوم اصول و مباني سبک زندگي اسلامي»، در بحث از معناي لغوي، «مبنا» را اصالتاً به معناي «ساختمان و بنا» گرفته و معاني «شالوده، پايه و اساس» را از معاني فرعي واژۀ «مبنا» دانسته است؛ همچنانکه در تبيين معناي اصطلاحي «مبنا» و «اصل» و ارتباط اين دو با يکديگر نيز برخلاف ديدگاه عموم که مبنا را «اساس و بنيان» و اصل را «متفرع بر مبنا و منتَج از مبنا» ميدانند، اصل را «اساس و بنيان» و مبنا را «منتج از اصل و متفرع بر آن» ميداند که به نظر ميرسد هم در بحث لغوي و هم در تبيين رابطۀ مبنا و اصل دچار لغزش شده است (جلائيان اکبرنيا، 1397، ص43-66).
انديشمند ديگري اينگونه تحليل کرده که «اصل» در علوم کاربردي بهمعناي «قواعد عام» و «گزارههاي کلي حاوي بايد و نبايد» است؛ اما در علوم نظري و تجربي بهمعناي «قضاياي حاوي است» و مرادف با معناي «مبنا» به کار ميرود (باقري، 1399، ج1، ص87).
علاوه بر اين اختلافات که همراه با آگاهي و التفات بهمعناي اين دو واژه است، گاهي در برخي از آثار، استعمال اين دو واژه همراه با عدم التفات و دقت در معناي آنهاست که موجب خلط ناآگاهانة مباحث با يکديگر ميشود و مکرر در پژوهشها ديده ميشود که کسي در مقام احصاي مباني، به اصول هم ميپردازد يا در مقام احصاي اصول، مباني را هم ذکر ميکند و التفاتي به تفاوت اين دو و خلط مباحث ندارد.
ازاينرو در بسياري از موارد، اين اختلافات منجر به نزاع لفظي و چهبسا مغالطة لفظي و يا خلط مباحث شده و روشن است که اين امور با ماهيت مبناپژوهي معرفتي و اصولگرايي معرفتشناختي که ظرافتسنجي و تأمل در تحقق آنها مدخليت دارد و دقت و تعمّق، مقوِّم ماهيت آن دو است، مغايرت جدي دارد. بنابراين بررسي معنا و مفهوم اين دو واژه ضرورت علمي مييابد.
اگرچه دو واژۀ «مبنا» و «اصل» در کتابها و مقالات متعددي تعريف شدهاند و در علوم مختلف، تعاريف متعددي از آنها ارائه گرديده، اما بهجز چند مورد معدود، اثر مستقلي که به صورت اختصاصي به مفهومشناسي اين دو واژه پرداخته باشد، يافت نشد و موارد نگارشيافته نيز بهدرستي مبين مفهوم و نقش اين دو واژه در رويکرد مبناگرايانه و پژوهشهاي بنيادين نيست و حق مطلب را ادا نکرده است.
ازجمله آثار معدود نگارشيافته در اين زمينه مقالهاي با عنوان «شناخت و واکاوي مفهوم اصول و مباني سبک زندگي اسلامي» (جلائيان اکبرنيا، 1397) است که هم در بحث لغوي و هم در تبيين رابطة مبنا و اصل، به خطا رفته و ديدگاهي برخلاف نظر عمومي رايج در اين زمينه ارائه کرده است.
مورد ديگر مقالۀ «مفهومشناسي مبنا در پژوهشهاي حقوقي» (منصورآبادي و رياحي، 1391) است که مفهوم «مبنا» در علم حقوق را بررسي کرده و با توجه به آنکه اين واژه در علم حقوق، اصطلاحي خاص با بار معنايي متفاوت با معناي آن در ساير عرصههاي علوم است، ارتباط چنداني با بحث حاضر ندارد.
مقالة «اصطلاحشناسي در علم تفسير (مباني، اصول و قواعد)» (فتحالهي، 1387) مورد ديگري است که برخلاف عنوانش، بيش از آنکه يک تحقيق اصطلاحشناختي باشد، به احصاي مباني و اصول و قواعد مطرح در حوزة تفسير قرآن پرداخته و البته در بخشي از مقاله، به صورت مقدمه به مفهومشناسي اين سه واژه نيز توجهي اجمالي کرده است.
اثر ديگر مقالة «اصطلاحشناسي مباني تفسير» (روحي دهکردي و تجري، 1394) است که ميتوان آن را بهترين اثر نگارشيافته در اين زمينه دانست؛ زيرا بهگونهاي فني و نسبتاً مفصل به مفهومشناسي لغوي و اصطلاحي «مبنا» پرداخته و بهخوبي معناي مختار را تبيين نموده و تفاوت آن با واژگان قريبالمعني ـ ازجمله واژۀ «اصل» ـ را بيان کرده است، اما به واژۀ «اصل» تنها اشارهاي اجمالي داشته و اگرچه به تفاوت اين دو واژه پرداخته، ليکن به ارتباط زيربنايي و روبنايي اين دو واژه در حوزۀ مبادي تصديقي و فلسفۀ علوم اشارهاي نکرده است.
1. بررسي مفاهيم
1-1. واژة «مبنا» و تعاريف ارائهشده براي آن
از نظر لغوي، واژۀ «مبنا» اسم مکان يا زمان از مادة «بني» بهمعناي «ساختن» (ابنسيده، ۱۴۲۱ق، ج۱۰، ص۴۹۸؛ راغب اصفهاني، ۱۴۱۲ق، ص۱۴۷؛ فيومي، ۱۴۱۴ق، ص۶۳؛ فيروزآبادي، ۱۴۱۵ق، ج۴، ص۳۲۷؛ زبيدي، ۱۴۱۴ق، ج۱۹، ص۲۲۰)، يا بهعبارت دقيقتر، بهمعناي «ضميمه کردن اجزا و مواد به يکديگر، بهمنظور پديد آمدن يک ساختمان مادي يا معنوي با کيفيت و هيأت خاص» است (ابنسيده، ۱۴۲۱ق، ج۱۰، ص۴۹۸؛ راغب اصفهاني، ۱۴۱۲ق، ص۱۴۷؛ فيومي، ۱۴۱۴ق، ص۶۳؛ فيروزآبادي، ۱۴۱۵ق، ج۴، ص۳۲۷؛ زبيدي، ۱۴۱۴ق، ج۱۹، ص۲۲۰). در اين صورت، اين واژه بهمعناي «مکان يا زماني که عمارت بر آن بنا نهاده شده است يا بنا ميشود» خواهد بود.
اما از نظر اصطلاحي، صاحبنظران در معناي «مباني» اختلاف نظر دارند:
ـ برخي از ايشان مبنا را مترادف با «روش يا يکي از مؤلفههاي آن» دانستهاند (عميدزنجاني، ۱۳۷۳، ص187ـ188).
ـ برخي ديگر آن را هممعنا با «اصل و قاعده» شمردهاند (رشتي، ۱۳۱۳ق، ص۴؛ منتظري، ۱۳۸۳، ص68ـ75).
ـ گروهي نيز مبنا را «پيشفرضها، باورهاي اعتقادي يا علمي و دلايل صحت و مشروعيت يک علم يا يک روش تحقيقي» تعريف کردهاند (بهجتپور، ۱۳۹۲، ص۲۶؛ شاکر، ۱۳۸۱، ص139ـ151).
ـ برخي ديگر مباني را «دلايل نظري يک قاعده يا علم، يا قضايايي که ماهيت پديدههاي مورد نظر در يک علم را تبيين ميکنند» انگاشتهاند (شايانمهر، ۱۳۷۹، ص۵۲۳).
ـ عدهاي نيز مباني را مترادف با «مبادي علم» بهصورت مطلق (رشتي، ۱۳۱۳ق، ص۴) يا «مبادي تصديقيه علم» (فيروزآبادي، ۱۴۰۰ق، ص۱۹) دانستهاند.
ـ برخي نيز آن را منحصر در «مبادي بعيده» دانستهاند؛ يعني قضايايي که با واسطههاي متعدد به مسائل يک علم پيوند ميخورند (صادقي رشاد، ۱۳۸۹، ص13ـ71).
ـ در مقابل، برخي ديگر مباني را منحصر در «مبادي قريبه» ميدانند؛ يعني قضايايي که مسائل يک علم بدون واسطه بر آنها مبتني است (کاظميني، ۱۳۹۴، ص53ـ74).
2-1. واژة «اصل» و تعاريف ارائه شده براي آن
واژة «اصل» در کتب لغوي داراي معاني متعددي است؛ ازجمله: «بيخ و بُن هر چيز» (فراهيدي، ۱۴۰۹ق، ج۷، ص۱۵۶؛ ازهري، ۱۴۲۱ق، ج۱۲، ص۱۶۸؛ صاحب، ۱۴۱۴ق، ج۸، ص۱۸۷؛ جوهري، ۱۳۷۶ق، ج۴، ص۱۶۲۳؛ ابنسيده، ۱۴۲۱ق، ج۸، ص۳۵۲؛ دهخدا، ۱۳۷۷، ج۲، ص۲۷۹۹ و ۲۸۰۰؛ معين، ۱۳۷۵، ج۱، ص۲۹۲ و ۲۹۴)؛ «شرافت نسبي، نژاد، تبار» (جوهري، ۱۳۷۶ق، ج۴، ص۱۶۲۳؛ ابنفارس، ۱۴۰۴ق، ج۱، ص۱۰۹؛ زمخشري، ۱۹۷۹، ص۱۸؛ فيومي، ۱۴۱۴ق، ص۱۶؛ معين، ۱۳۷۵، ج۱، ص۲۹۲ و ۲۹۴؛ انوري، ۱۳۸۱، ج۱، ص۴۴۱)؛ «سنخ، طبيعت، سرشت، ذات، جبله و جنس هر چيز» (عسکري، ۱۴۰۰ق، ص۱۵۷؛ دهخدا، ۱۳۷۷، ج۲، ص۲۸۰۱)، «آنچه شيء بر آن مبتني است» (عسکري، ۱۴۰۰ق، ص۱۵۷؛ فيومي، ۱۴۱۴ق، ص۱۶؛ زبيدي، ۱۴۱۴ق، ج۱۴، ص۱۸؛ مصطفوي، ۱۴۳۰ق، ج۱، ص۱۰۴؛ دهخدا، ۱۳۷۷، ج۲، ص۲۷۹۹)، «منشأ، منبع، مصدر، سرچشمه و مبدأ شيء» (عسکري، ۱۴۰۰ق، ص۱۵۷؛ زبيدي، ۱۴۱۴ق، ج۱۴، ص۱۸؛ دهخدا، ۱۳۷۷، ج۲، ص۲۸۰۰)، «ريشۀ شيء» (عسکري، ۱۴۰۰ق، ص۱۵۷؛ دهخدا، ۱۳۷۷، ج۲، ص۲۸۰۱)، «پايه و اساس شيء» (ابنفارس، ۱۴۰۴ق، ج۱، ص۱۰۹؛ دهخدا، ۱۳۷۷، ج۲، ص۲۸۰۰؛ انوري، ۱۳۸۱، ج۱، ص۴۴۱)، «قاعدة شيء» (راغب اصفهاني، ۱۴۱۲ق، ص ۷۹؛ دهخدا، ۱۳۷۷، ج۲، ص۲۷۹۹؛ انوري، ۱۳۸۱، ج۱، ص۴۴۱)، «بنياد شيء» (دهخدا، ۱۳۷۷، ج۲، ص۲۸۰۰؛ معين، ۱۳۷۵، ج۱، ص۲۹۲ و ۲۹۴)، «گوهر شيء» (معين، ۱۳۷۵، ج۱، ص۲۹۲ و ۲۹۴)، «حقيقت و واقعيت شيء»، «قانون» (انوري، ۱۳۸۱، ج۱، ص۴۴۱)، «تنة درخت در برابر شاخة آن» (دهخدا، ۱۳۷۷، ج۲، ص۲۸۰۰؛ انوري، ۱۳۸۱، ج۱، ص۴۴۱) و «سرمايه در برابر سود و ربح» (دهخدا، ۱۳۸۱، ج۱، ص۴۴۱).
چهبسا بتوان گفت: همة اين معاني به يک معناي جامع بازميگردند و واژة «اصل» اصالتاً بهمعناي «منشأ و اساس شيء که وجود شيء از آن سرچشمه گرفته و بر آن مبتني است» ميباشد (مصطفوي، ۱۴۳۰ق، ج۱، ص۱۰۴) و ساير معاني ذکرشده از مصاديق يا آثار و لوازم همين معناي اصلي هستند.
اما از نظر اصطلاح رايج در علوم، اين واژه معادل واژة لاتين «principle» بوده و در معاني متفاوتي بهکار رفته است؛ ازجمله در حوزة علوم رفتاري، در معاني «بايدها و نبايدها، بهمثابة راهنماي عمل براي رسيدن از مباني به اهداف»، «راهنماي عمل در محدودهاي که مباني آن را تحميل ميکند» و «اصل کلي راهنمايي سلوک يا قاعدة عمومي سلوک که پذيرفته شده» (باقري، ۱۳۹۹، ج۱، ص86ـ88) بهکار رفته است.
در حوزة علوم اجتماعي نيز در معاني «تکيهگاه بنيادي درون يک ساخت»، «قوانين حاکم بر پويايي و تحول يک ساخت»، «هر خردهساختي که ساختهاي ديگر از آن ناشي شوند» و «ريشه يا سرچشمة يک ساخت» (شعارينژاد، ۱۳۷۵، ص۳۰۱؛ احمدي، ۱۳۸۶، ص4ـ14؛ داورپناه، ۱۳۷۹، ص۳۱۰) استعمال شده است.
در اصول فقه، اين واژه در معناي ذيل بهکار رفته است: «قواعدي که بهمنظور دستيابي به احکام شرعي فرعي از منابع اين احکام تهيه و تنظيم شدهاند» يا «قواعدي که يا در طريق استنباط احکام شرعي بهکار ميروند و يا در مقام عمل، به آنها تمسک ميشود» (آخوند خراساني، ۱۴۱۴ق، ج۱، ص ۲۳)، يا «قواعدي که کبراي قضايايي را تشکيل ميدهند که نتيجة آنها حکم فرعي کلي است» (کاظمي، ۱۴۱۷ق، ج۱، ص۱۹)، و يا «قواعدي آلي که يا کبراي قضايايي قرار ميگيرند که نتيجة آنها حکم فرعي کلي است و يا کبراي قضايايي را تشکيل ميدهند که وظيفة عملي مکلف را مشخص ميسازند» (موسوي خميني، ۱۴۱۴ق، ج۱، ص۵۱).
همچنين در تمام علوم، اين واژه در معاني «يک ارتباط منطقي عمومي و کلي ميان يک يا چند عامل»، «يک قضية بنيادي يا اثباتشده»، «نقطة حرکت در مطالعه و ارائة يک نظرية علمي»، «پايه يا مبناي منطقي براي تنظيم معلومات»، «قاعدهاي که در تحقيق و بررسي بايد از آن پيروي شود» و معاني مشابه آن بهکار ميرود (شعارينژاد، ۱۳۷۵، ص۳۰۱).
3-1. اصطلاح «مبادي تصديقي»
پيش از آنکه معناي مختار خود را دربارة دو واژة «مبنا» و «اصل» بيان کنيم، لازم است اصطلاح «مبادي تصديقي» را که در علم منطق رايج است، توضيح دهيم. اين اصطلاح به آن دسته از قضاياي کلي اشاره دارد که در هر علمي، مبناي استنتاج و اثبات مسائل آن علم قرار ميگيرند و با آنکه در خود آن علم اثبات نميشوند، اما تمام مسائل آن علم مبتنيبر آنها بوده و مصداقي از آنها (بيواسطه يا باواسطه) بهشمار ميآيند. اين قضاياي اثباتنشده حاکم بر هر نوع شناختي هستند که در آن علم حاصل ميشود و روابط ميان معلومات جديد نيز تابع آنهاست. چنين قضايايي در هر علم، بدون استدلال از سوي اهل آن علم پذيرفته ميشوند و در خود آن علم، بحثي دربارة صحت و ثبوت آنها صورت نميگيرد (ارسطو، 1980، ج2، ص358–359؛ طوسي، 1376، ص393؛ ابنرشد، 1405ق، ج1، ص101؛ حلي، 1363، ص213؛ مطهري، 1389، ج6، ص473-474؛ ريتر و ديگران، 1386، ج1، ص118–119).
اين نوع قضايا خود به دو دسته تقسيم ميشوند:
دستة نخست. قضايايي هستند که درستي آنها بهخوديخود ثابت و يقيني است و عقل سليم آنها را بدون وساطت حد وسط و نياز به برهان تصديق ميکند. اين قضايا که بديهي و غيرقابل ترديدند و هيچ ذهني خلاف آنها را جايز نميشمارد، قواعد حاکم بر هر نوع شناختي را تشکيل ميدهند و معلومات انساني در هر باب و از هر سنخي، ضرورتاً تابع اين قضاياي عام است. از اين دسته قضايا با عنوان «اصول متعارف» ياد ميشود. بنياديترين اصل متعارف، اصل «امتناع تناقض» است که بدون پذيرش ضمني آن، هيچ شناختي ممکن نيست (ر.ک. طوسي، 1376، ص۳۹۵؛ حلي، 1363؛ مطهري، 1389، ص۴۷۴؛ ريتر و ديگران، 1386، ج1، ص121ـ123).
دستۀ دوم. قضاياي کلي هستند که اگرچه بديهي و ذاتاً بينياز از اثبات نيستند، اما در يک علم خاص، بدون استدلال پذيرفته ميشوند و ثبوتشان نزد اهل آن علم، مسلّم فرض ميشود و استنتاج مسائل آن علم بر پاية آنها صورت ميگيرد. اين دسته از قضايا را «اصول موضوعه» يا «مصادرات» مينامند. چنين قضايايي در خود آن علمي که آنها را بهعنوان اصل در نظر ميگيرد، قابل اثبات نيستند؛ زيرا اثبات آنها مبتنيبر مقدماتي است که خارج از حوزة آن علم هستند و اگر فرض شود که چنين مقدماتي در خود آن علم وجود داشته باشند، درواقع آن قضايايي که اصل فرض شدهاند، خودشان مبتنيبر قضاياي ديگري از همان علم خواهند بود و در اين صورت بايد آن دستة دوم را اصل تلقي کرد.
بر اين اساس، هر نظام علمي داراي قضاياي مختص به خود است که در آن نظام، دربارة درستي آنها بحث نميشود و نميتوان آنها را به قضاياي ديگري از همان مجموعه بازگرداند و کسي که به آن نظام علمي ميپردازد، ناگزير است آن قضاياي بنيادي را بدون مناقشه بهعنوان اصل موضوع بپذيرد (ر.ک. ابنسينا، 1404ق، ص۱۸۴؛ طوسي، 1376؛ حلي، 1363؛ مطهري، 1389).
البته ممکن است اثبات اين قضايا، خود موضوع علم ديگري باشد و در آن علم، بر صحت و ثبوت نفسالامري آنها استدلال شود (ر.ک. ابنسينا، 1404ق، ص۱۵۵، ۱۶۸، ۱۷۹، ۱۹۴؛ طوسي، 1376؛ حلي، 1363؛ مطهري، 1389).
4-1. معناي مختار از اصطلاح «مبنا» و «اصل» و رابطة اين دو با هم
به اعتقاد نگارنده، معناي اصطلاحي «مباني» مترادف با همان چيزي است که در اصطلاح اهل منطق از آن به «مبادي تصديقي» تعبير ميشود و اگر در تعاريف مختلفي که براي اين واژه ارائه شده، دقت شود، در بيشتر موارد همين معنا مد نظر تعريفکنندگان بوده است؛ هرچند الفاظ و تعابير متفاوتاند و عموماً در افادة مراد بهصورت شفاف، فني، جامع و مانع، ناقص و قاصرند؛ زيرا مفاد بيشتر اين تعاريف ـ با صرف نظر از اختلاف در تعبيرات و کنار گذاشتن موارد معدودي که ناشي از سوء برداشت و اشتباه در معناشناسي يا تشخيص مصداقاند ـ به قضايايي کلي اشاره دارد که بيانگر «ديدگاههاي نظري» يا بهعبارت ديگر «هست و نيستهاي بنيادين» مربوط به يک علم هستند، زيربناي مسائل آن علم را تشکيل ميدهند، بر آنها حاکماند و چارچوب کلي آن علم را تعيين ميکنند؛ و اين دقيقاً بخشي از همان چيزي است که اهل منطق از آن به «مبادي تصديقي» تعبير ميکنند (در ميان اقوال ذکرشده براي معناي اصطلاحي «مبنا»، تنها تعاريف عميدزنجاني، رشتي و منتظري با مدعاي ما متفاوتاند و ساير تعاريف همين مدعا را با تعابير مختلف بيان کردهاند.) همچنين عموم مواردي که انديشمندان در علوم مختلف بهعنوان مصاديق «مبنا» ذکر کردهاند، همگي در زمرة مبادي تصديقي ميباشند که اين نيز مؤيدي ديگر بر مدعاي ماست.
همچنين معناي اصطلاحي «اصل» نيز مترادف با همان اصطلاح «مبادي تصديقي» است و تعاريف اصطلاحي پيشگفته براي «اصل» نيز غالباً به همين معنا بازميگردند؛ زيرا در اغلب اين تعاريف ـ اگر نگوييم همة آنها ـ با صرف نظر از تفاوت در تعبيرات، به قضايايي کلي و کاربردي اشاره شده که بيانگر يک «بايد يا نبايد تحقيقي» در يک علم هستند، بر مسائل آن علم حاکماند و خطوط و چارچوب کلي تحقيق در آن علم را تعيين ميکنند؛ که اين نيز دقيقاً همان چيزي است که از آن به «مبادي تصديقي» تعبير ميشود. همانطور که در اينجا نيز عموم مواردي که انديشمندان در علوم مختلف بهعنوان مصاديق اصل ذکر کردهاند، همگي در زمرۀ مبادي تصديقي ميباشند.
بر اين اساس، مبادي تصديقي مشتمل بر دو دسته قضاياست:
قضاياي کلي توصيفي که حاوي «هستها» بوده، اساس و منشأ گزارهها و نتايج تحقيقي يک علم و حاکم بر آنها هستند؛ هدف آن علم بر اساس آنها تعيين ميشود؛ جهتگيري و رويکرد کلي و روش تحقيق در آن علم متأثر از آنها شکل ميگيرد و معيار صحت و سقم محصولات معرفتي آن علم ميباشند. از اين دسته با عنوان «مباني» ياد ميشود.
قضاياي کلي دستوري که حاوي گونهاي از «بايدهاي تحقيقي» هستند؛ مبتنيبر مباني و منتج از آنها و ناظر به اهداف علم ميباشند. رويکرد کلي، جهتگيري و روش تحقيق علم را اين قضايا مشخص ميسازند و بهگونهاي ابزار عملياتيسازي و کاربرديسازي مباني و تحقق عيني آنها در عرصههاي مد نظر هستند. از اين دسته با عنوان «اصول» ياد ميشود.
بر اين اساس، منظور از «مباني»، انديشههاي بنيادين در سه عرصة کلان «هستيشناسي»، «انسانشناسي» و «معرفتشناسي» است که از آنها با عنوان «جهانبيني» ياد ميشود و البته ممکن است اين مباني بسته به اقتضاي برخي مباحث، به مباني فرعيتري در عرصههاي خردتر (مانند ارزششناسي، جامعهشناسي و روانشناسي) تجزيه شوند. منظور از «اصول» نيز «بايدهاي کلي تحقيقي» است که متفرع بر مباني و سرياندهنده مفاد آنها در جريان علم هستند.
بنابراين و با توجه به تعريفي که از «مباني» و «اصول» ارائه شد، اهداف نهايي و بهتبع آن اهداف مياني يک علم، جهتگيري و رويکرد کلي و گاه جزئي آن، و نيز مسائلي که در آن علم ضرورت تحقيقي دارند و روش تحقيق بايسته، همگي بهواسطة مباني آن علم تعيين ميشوند و تغيير در مباني، تغيير در تمام اين موارد را بهدنبال دارد. همانطور که اصول نيز در تمام اين زمينهها نقش اساسي دارند و مبتنيبر مباني، راهبردهاي مؤثر براي تحقق عيني اين امور را ارائه ميدهند.
بهعبارت ديگر، مباني يک علم، اهداف، رويکردها، مسائل و روش تحقيق علم را در مقام نظر تعيين ميکنند و اصول که محصول و متفرع بر مبانياند، شيوة تحقق عيني اهداف و رويکردها، چگونگي تحقيق صحيح مسائل و بهکارگيري روش صحيح تحقيق در علم را بهصورت کاربردي و کلان مشخص ميسازند و بدينوسيله مفاد مباني را در جريان آن علم عينيت ميبخشند.
براي نمونه، «توحيد مبدأ هستي» يکي از اصليترين مباني هستيشناختي در علوم انساني اسلامي است که در صورت پذيرش، اهداف، رويکرد، مسائل و روش تحقيق در اين علوم را بهطور کامل تحتالشعاع قرار ميدهد و آن را از آنچه بهطور عمومي در اين علوم رايج است، متمايز ميسازد. اصلي اساسي از اين مبنا منتج ميشود که عبارت است از: «اصل ضرورت توجه به توحيد باريتعالي در تمام مباحث انسانشناختي و اتخاذ رويکرد توحيدمحور در عرصة علوم انساني و جهتدهي توحيدي به اين علوم». اين اصل ابزار کاربرديسازي و عملياتيسازي مفاد مبناي فوق بوده، در جريان اين علوم، به آن سريان و عينيت ميبخشد. در عين حال، هم مبناي توحيد و هم اصل متفرع بر آن، هر دو از مبادي تصديقي علوم انساني اسلامياند و اساس، منشأ و حاکم بر گزارهها و نتايج تحقيقي اين علوم هستند و مبناي استنتاج و اثبات مسائل آنها قرار ميگيرند.
همچنين مبناي «دو ساحتي بودن انسان» ـ بهعبارت ديگر، «ترکيب انسان از جسم و روح» ـ يکي از مباني اساسي انسانشناختي در حوزة علوم انساني است که در صورت پذيرش، اصلي اساسي را در اين حوزه افاده ميکند که ميتوان آن را اصل «ضرورت توجه به ساحات و ساختار وجودي انسان» ناميد. مفاد اين اصل آن است که در حوزة علوم انساني چه در بُعد توصيفي و چه در بُعد دستوري، بايد به هر دو ساحت وجودي انسان بهصورت هماهنگ و مبتنيبر ساختار وجودي او توجه شود. اين اصل ابزار عملياتيسازي و کاربرديسازي مبناي فوق است و از طريق آن، مبناي «دو ساحتي بودن انسان» در سير کلي علوم اسلامي سريان و تحقق عيني مييابد. در عين حال اين مبنا و اصل نيز از مبادي تصديقي علوم انساني اسلامي بهشمار ميروند و منشأ و اساس گزارهها و نتايج تحقيقي اين علوم و حاکم بر آنها هستند.
کاملاً روشن است که صرف پذيرش يا عدم پذيرش همين دو مبنا ـ که از مباني کلان و کلي حاکم بر تمام شاخههاي علوم انسانياند ـ چه تأثير شگرف و گستردهاي در اهداف، چارچوب کلي، رويکرد، مسائل و روش تحقيق در تمام شاخهها و رشتههاي اين علوم دارد و جهت کلي و نتايج آنها را بهطور کامل دگرگون ميسازد.
در نهايت، بايد به اين نکته توجه داشت که دليلي بر انحصار مباني به بخشي از مبادي تصديقي وجود ندارد و تمامي مبادي قريبه، متوسطه و بعيده در دايرة مباني قرار ميگيرند. براي نمونه، قضية «استحالة اجتماع نقيضين» يکي از مباني معرفتشناختي در همة علوم است و دليلي بر خروج آن از دايرة مباني وجود ندارد؛ هرچند در بسياري از علوم، بايد آن را در زمرة مبادي بعيده بهشمار آورد. همچنين مسئلة توحيد با تمام شاخههايش ـ که از مباني قطعي علوم اسلامي است ـ قضيهاي نظري و در زمرة مبادي متوسطه يا قريبة علوم قرار دارد.
2. گزارشي اجمالي از مهمترين مباني حاکم بر علوم
براي تکميل بحث، در اينجا بهاجمال، به مهمترين و اساسيترين مباني حاکم بر علوم که اختلاف در آنها موجب تعدد و اختلاف نظريات و مکاتب و اَبَراِنگارهها شده است، اشاره ميکنيم.
تمرکز ما در اين بخش بر علوم انساني است؛ زيرا اين علوم نقشي کليدي در تعين ساختار معرفتي و اجتماعي ـ سياسي حيات بشري دارند و ميدان اصلي تقابل ميان مکاتب مختلف فکري، بهويژه ديدگاههاي الهياتي و ماديگرايانه محسوب ميشوند. عمدة اختلافات و نزاعها ميان انگارهها، مکاتب و نظريات در همين حوزه است و تفاوت در مباني نيز عمدتاً ناظر به اختلافات موجود در اين عرصه است. بلکه اساساً علومي که به بررسي مباني ميپردازند، همگي در زمرة علوم انساني قرار دارند و موضوع بخشي از علوم انساني، تحليل و تبيين مباني حاکم بر ساير علوم است.
3. مهمترين مباني معرفتشناختي
بهصورت منطقي، نخستين دسته از مباني که در هر علمي بايد مورد بحث، تبيين و تعيين قرار گيرند، مباني معرفتشناختي هستند؛ زيرا تا زماني که ديدگاه ما دربارة امکان شناخت، ابزارها و راههاي دستيابي به شناخت، انواع شناختها، ملاک و معيار صحت و سقم شناختها و... روشن نشده باشد، پرداختن به مباني هستيشناختي، انسانشناختي و ساير مباني معنا و جايگاه درستي نخواهد داشت. اساسيترين مباحثي که بهعنوان مبنا در حوزۀ معرفتشناسي بايد مطرح شوند، عبارتاند از:
1-3. امکان معرفت
اين پرسش بنيادين مطرح است که آيا اساساً دستيابي به شناخت و معرفت براي انسان ممکن است يا خير؟ اين پرسش، خود شامل مسائل فرعي متعددي است که هريک مبنايي مستقل را شکل ميدهند:
ـ امکان معرفت يقيني؛
ـ امکان معرفت مطلق و غيرنسبي؛
ـ امکان معرفت عالم خارج از ذهن، در صورت وجود چنين عالمي؛
ـ امکان معرفت امور نامحسوس؛
ـ امکان انتقال و تعليم معرفت به ديگران؛
ـ و... .
2-3. انواع معرفت
تقسيمات مختلفي براي معرفت ميتوان در نظر گرفت که پذيرش يا عدم پذيرش هريک از اين تقسيمات ـ چه بهصورت جزئي و چه کلي ـ خود يک مبناي معرفتشناختي را شکل ميدهد:
ـ تقسيم معرفت به حضوري و حصولي؛
ـ تقسيم معرفت حصولي به تصور و تصديق؛
ـ تقسيم تصورات به کلي و جزئي و تفسيم هر يک از اين دو به اقسام ديگر.
3-3. ابزارهاي معرفت
اگرچه اين بحث از فروعات پرسش پيشين و ناظر به يکي از تقسيمات شناخت است، اما از آنجا که منشأ اختلافات جدي و محل آراء متعدد است، شايسته است که بهصورت مستقل و بهعنوان يکي از اساسيترين مباني معرفتشناختي مطرح شود. اين بحث در دل خود، مباحث ديگري را دربر دارد که هريک، مبناي جزئيتري را شکل ميدهد:
ـ دايره اعتبار هر يک از ابزارهاي معرفت؛
ـ متعلق هريک از ابزارهاي معرفت؛
ـ روابط ميان ابزارها با يکديگر؛
ـ روابط محصولات معرفتي ابزارها با يکديگر؛
ـ ارزشِ شناختي هر يک از ابزارها؛
ـ و... .
4-3. ملاک و معيار صدق و کذب معرفت
اين مسئله نيز محل اختلافات بسيار است و يکي از اساسيترين مباني معرفتشناختي بهشمار ميآيد.
5-3. ساير مباحث مورد اختلاف
اگرچه ميتوان موارد ديگري را نيز به فهرست فوق افزود، اما غالب مباحث ديگر در حوزة معرفتشناسي ذيل همين موارد قرار ميگيرند و از فروعات آنها محسوب ميشوند و اصليترين پرسشها و چالشها در اين حوزه، حول همين موارد شکل گرفتهاند.
4. مهمترين مباني هستيشناختي
دومين دسته از مباني که بهصورت منطقي بايد مورد بحث قرار گيرد، «مباني هستيشناختي» است. در ادامه، به مهمترين آنها اشاره ميشود:
1-4. انواع وجود و تقسيمات مختلف آن
وجود تقسيمات متعددي ميپذيرد که عموماً مورد بحث و اختلاف هستند:
ـ وجود ممکن و واجب؛
ـ وجود ذهني و عيني؛
ـ وجود فينفسه و في غيره؛
ـ وجود فينفسۀ لنفسه و فينفسۀ لغيره و انواع هريک از اين دو؛
و... .
2-4. تقسيم وجود به مادي و غيرمادي
اگرچه اين تقسيم از فروع پرسش پيشين است، اما به دليل آنکه منشأ اختلافات جدي و محل آراء متنوعي است، طرح مستقل آن بهمثابة يکي از مباني اساسي هستيشناختي ضروري است.
3-4. کيفيت ارتباط عالم مادي با عالم غيرمادي
در صورت پذيرش وجود عالم غيرمادي، بررسي نحوة ارتباط اين عالم با عالم مادي از مباحث بنيادين هستيشناسي خواهد بود.
4-4. قانون عليت
اين قانون مشتمل بر مباحث متعددي است:
ـ دايرۀ شمول قانون عليت؛
ـ ملاک نياز به علت؛
ـ ضرورت علّي ـ معلولي؛
ـ سنخيت علّي ـ معلولي و وجود يا عدم علل غيرمادي.
5-4. مبدأ هستي
اين محور نيز شامل مباحث متعددي است:
ـ مادي يا مجرد بودن مبدأ هستي؛
ـ وحدت يا کثرت مبدأ هستي؛
ـ ساير اوصاف مبدأ هستي؛
ـ کيفيت پيدايش و گسترش نظام هستي از مبدأ آن؛
ـ انواع روابط هستي با مبدأ آن؛
ـ و... .
6-4. ساير مباحث مورد اختلاف
بر موارد فوق ميتوان مباحث ديگري نيز افزود؛ اما اغلب مباحث ديگر در حوزة هستيشناسي ذيل همين موارد قرار ميگيرند و از فروعات آنها محسوب ميشوند و اصليترين پرسشها و چالشها در اين حوزه، حول همين موارد شکل گرفتهاند.
5. مهمترين مباني انسانشناختي
اگرچه انسان بخشي از هستي بهشمار ميآيد، اما بهسبب پيچيدگيهاي وجودي و نيز موضوعيت خاص آن براي بخش قابلتوجهي از معرفتهاي بشري، در رويکرد «مبناگرايانه» بهصورت اختصاصي و مستقل از ساير هستي مورد توجه قرار ميگيرد. گزارههاي ناظر به خصوصيات وجودي انسان از مهمترين مباني علوم انساني به حساب ميآيند و تفاوت ديدگاهها در رابطه با اين گزارهها، يکي از عوامل اصلي تعدد نظريات و اختلاف آراء در عرصة علوم انساني است. در ادامه، به مهمترين مباني انسانشناختي اشاره ميشود:
1-5. کيفيت پيدايش نوع انسان
نظريههاي فيکسيسم (Fixism) و ترانسفورميسم (Transformism).
2-5. ساحات و ساختار وجودي انسان (ترکيب انسان از جسم و روح)
اين محور شامل مباحث متعددي است:
ـ کيفيت ربط جسم با روح در صورت پذيرش وجود روح؛
ـ اصالت روح يا جسم؛
ـ جاودانگي روح؛
ـ و... .
3-5. فطرت و سرشت مشترک انساني
اين موضوع نيز مشتمل بر چندين بحث است:
ـ ماهيت فطرت و سرشت انساني (در صورت پذيرش اصل وجود آن)؛
ـ ابعاد و حيثيات مختلف فطرت انساني (فطريات)؛
ـ ويژگيهاي فطريات؛
ـ امکان يا عدم امکان تغيير اصل فطريات يا کيفيت فعليت آنها؛
ـ و... .
4-5. اختيار انسان
اين مسئله از چالشيترين و اثرگذارترين مباني انسانشناختي در بسياري از علوم انساني و مشتمل بر مباحث متعددي است:
ـ جبرگرايي روانشناختي (کيفيت جمع ميان اختيار با تأثير عوامل رواني خارج از اختيار که به لحاظ روانشناختي انسان متأثر از آنهاست)؛
ـ جبرگرايي اجتماعي (کيفيت جمع ميان اختيار با تأثير عوامل اجتماعي)؛
ـ جبرگرايي الهي يا کلامي (کيفيت جمع ميان اختيار با قدرت، علم و ارادة مطلق خداوند، توحيد در خالقيت، قضا و قدر الهي و مانند آن)؛
ـ نظرية «امرٌ بين الامرين»؛
ـ حدود اختيار انسان؛
ـ فرايند فعل اختياري و نقش عوامل مختلف در اين فرايند؛
ـ و... .
5-5. قانونمندي پديدههاي انساني و اجتماعي
6-5. اشتراک انسانها و جوامع در قوانين
7-5. منشأ حيات جمعي
6. مهمترين مباني ارزششناختي
مباني ارزششناختي مبتنيبر مباني و انديشههاي بنيادين در عرصههاي هستيشناسي، انسانشناسي و معرفتشناسي هستند و از آنها منتج ميشوند؛ زيرا تا زماني که انسان ديدگاه خود را دربارة مسائلي همچون واقعيت هستي و کيفيت پيدايش آن، وجود يا عدم موجود مجرد و سرمدي، وجوب و امکان بالذات، ساحات وجودي انسان، وجود يا عدم روح و بقاي آن پس از مرگ، و رابطۀ حيات پس از مرگ با حيات دنيوي روشن نکرده باشد، نميتواند دربارة ارزشهاي انساني و آنچه در ساحتهاي مختلف زندگي آدمي کمال، مطلوب و شايسته تلقي ميشود، اظهار نظر کند و هر تغييري در پاسخ به هريک از اين پرسشها، ناگزير به تغيير نگرش فرد نسبت به ارزشها منتهي خواهد شد. در ادامه به مهمترين مباني ارزششناختي اشاره ميشود:
1ـ6. ماهيت قضاياي ارزشي و اعتبار معرفتي علوم دستوري
اين محور مشتمل بر مباحث متعددي است:
ـ ماهيت ارزشها و منشاء آنها؛
ـ اثباتپذيري ارزشها؛
ـ معيار شناخت ارزشها (معيار صحت و سقم قضاياي ارزشي).
2-6. انواع ارزشها و تقسيمات آنها
ارزشها از جهات مختلف تقسيمات متفاوتي ميپذيرند که پذيرش و عدم پذيرش آنها مباني متفاوتي را نتيجه ميدهد:
ـ ارزشهاي ذاتي و غيري؛
ـ ارزشهاي اصلي و فرعي (اولويتها و سلسلهمراتب ارزشها)؛
ـ ارزشهاي ثابت و متغير؛
ـ ارزشهاي مطلق و نسبي (ارزشهاي واقعي و اعتباري).
3-6. کمال انساني و معيار آن
4-6. جايگاه منابع و ابزارهاي معرفت در کشف و شناسايي ارزشها
7. ساير مباني در علوم انساني
آنچه تاکنون بيان شد، مهمترين، اساسيترين و چالشبرانگيزترين مباني حاکم بر علوم انساني بود که غالباً در زمرة مباني متوسطه قرار ميگيرند. با اين حال، اگر دايرة بحث را گستردهتر و جزئيتر کنيم، ميتوانيم از هر دو جهت به اين فهرست بيفزاييم:
از يکسو، قضاياي بسياري بهمنزلة پيشفرض در علوم مطرح هستند که در شمار مباني بعيده قرار ميگيرند و تعداد آنها بسيار است و اگر بخواهيم همة آنها را احصا کنيم، بايد اين سلسله را تا بديهيات، اصول متعارفه و اصل «امتناع تناقض» عقب ببريم.
از سوي ديگر، مباني قريبتري نيز قابل ذکرند که در صورت پيشروي از اين جهت، ممکن است به مواردي برسيم که اختصاص به برخي شاخههاي علوم انساني داشته و از عموميت برخوردار نباشند؛ يعني ممکن است در همه يا برخي از شاخههاي علوم انساني، يک سري قضاياي کلي حاوي هستها مطرح باشند که در هدف، رويکرد، روش، مسائل و قواعد آن شاخة علمي تأثير تعيينکننده دارند؛ اما در شاخههاي ديگر چنين تأثيري نداشته باشند. براي مثال، برخي گزارهها در روانشناسي ممکن است بهعنوان مبنا قابل طرح باشند، درحاليکه در اقتصاد يا حقوق موضوعيت نداشته باشند.
حتي ممکن است برخي مباني خاص در تمام مسائل يک علم نيز سريان نداشته باشند و تنها به دستهاي از مسائل آن علم اختصاص يابند. براي نمونه، در روانشناسي، برخي مباني ممکن است صرفاً در روانشناسي باليني مطرح باشند و در ساير شاخهها مانند روانشناسي تربيتي موضوعيت نداشته باشند. يا برخي مباني بهطور خاص در روانشناسي يادگيري مطرح شوند، درحاليکه در روانشناسي رشد نقش مبنايي نداشته باشند.
بنابراين، در رويکرد «مبناگرايانه»، لازم است در هر علم، اين بحث بهصورت تخصصي و متناسب با موضوع آن علم پيگيري شود و مباني آن بهطور کامل و جامع احصا گردد.
8. اصول حاکم بر علوم
در اينجا، برخلاف بخش «مباني»، فهرستي از اصول حاکم بر علوم ارائه نميشود؛ زيرا دايرة اصول بسي گستردهتر از مباني است. چهبسا يک مبناي واحد بتواند به اصول متعددي منتج شود. همچنين ممکن است يک مبناي واحد در علوم مختلف اصلهاي متفاوتي را متناسب با موضوع و مسائل آن علوم إفاده بدهد؛ يعني در يک علم متناسب با موضوع و مسائل آن علم اصلي را افاده بدهد که با اصل مستفاد از همان مبنا در علم ديگر متفاوت باشد.
بر اين اساس و با توجه به اينکه اصولْ سرياندهنده و عينيتبخش مفاد مباني در جريان علم هستند ـ و پيشتر به اين مسئله اشاره شد ـ مهمترين گام در رويکرد «مبناگرايانه» پس از احصاي مباني، تبيين و تشريح اصولي است که آن مباني افاده ميکنند. اين تبيين بايد در دو سطح صورت گيرد:
ـ بخشي از آن به صورت کلي و ناظر به تمام علوم انساني؛
ـ بخشي ديگر به صورت تخصصي و ناظر به هر شاخة علمي به صورت جداگانه.
در نهايت، ذکر اين نکته ضروري است که اگرچه اصول متفرع بر مباني هستند و ممکن است يک مبنا چند اصل را افاده کند يا در هر علمي اصل متفاوتي را نتيجه دهد، اما اين بدان معنا نيست که الزاماً از دل هر مبنايي يک اصل استخراج ميشود؛ بلکه گاهي چند مبنا بهصورت جمعي و در پيوند با يکديگر، يک اصل واحد را افاده ميکنند، بهگونهايکه اصل مذکور محصول جمعي تمامي آن مباني است اگر هر مبنا را بهتنهايي و مستقل از ديگر مباني در نظر بگيريم، آن اصل از آن مبنا قابل استنتاج نخواهد بود.
همچنين گاهي ممکن است:
ـ يک مبنا بهصورت مستقل، اصلي را افاده کند و مبناي ديگري در افادۀ آن دخيل نباشد.
ـ يک اصل واحد از چند مبناي مستقل و در عرض يکديگر افاده شود؛ يعني هريک از آن مباني، بهتنهايي توان افادة آن اصل را داشته باشند و نتيجۀ دو يا چند مبناي مستقل، اصل واحدي باشد که هر کدام بهصورت مستقل آن را افاده ميدهند.
نتيجهگيري
دو واژة «مبنا» و «اصل» در هر علمي به گزارههاي کلي اشاره دارند که زيربناي مسائل آن علم را تشکيل داده، بر آنها حاکماند و چارچوب کلي آن علم را تعيين ميکنند. در اصطلاح منطق، اين نوع گزارهها «مبادي تصديقي» ناميده ميشوند. تفاوت ميان اين دو واژه در آن است که «مباني» ناظر به گزارههايي است که بيانگر «هست» و «نيستها» ميباشند، درحاليکه «اصول» ناظر به گزارههايي است که بيانگر «بايد» و «نبايدها» ميباشند. بنابراين، اصول فرع بر مباني و محصول آنها محسوب ميشوند.
نکتة مهم ديگري که از مباحث فوق بهدست آمد، آن است که با توجه بهمعناي واژگان «مبنا» و «اصل» و نيز ارتباط آنها با يکديگر و نقش آنها در شکلگيري چارچوب، ساختار و حتي محتواي يک علم، در هر سه مقامِ «فهم صحيح يک نظريه»، «نقد و بررسي نظريه»، و «توليد نظريهاي جديد»، نخستين و يکي از اساسيترين گامها ـ و چهبسا اساسيترين گام ـ شناخت و درک صحيح مباني و اصول حاکم بر آن نظريه است. اگر اين شناخت بهدرستي صورت نگيرد، در هيچيک از اين سه مقام، نتيجهاي علمي، دقيق و مطابق با واقع حاصل نخواهد شد.
- آخوند خراسانی، محمدکاظم (۱۴۱۴ق). کفایة الاصول. چ دوم. قم: مؤسسة النشر الاسلامی.
- ابنرشد، محمد بن احمد (1405ق). تلخیص البرهان، شرح البرهان. کویت: المجلس الوطنی للثقافة و الفنون و الآداب.
- ابنسینا، حسین بن عبدالله (1404ق). الشفاء (المنطق). قم: کتابخانۀ آیتالله مرعشی نجفی.
- ابنسیده، على بن اسماعیل (1421ق). المحکم و المحیط الأعظم. بیروت: دار الکتب العلمیه.
- ابنفارس، احمد بن زکریا (1404ق). معجم مقاییس اللغۀ. قم: مکتب الاعلام الاسلامی.
- احمدی، علیاصغر (1386). اصول تربیت. چ ششم. تهران: سازمان انجمن اولیا و مربیان جمهوری اسلامی ایران.
- ارسطو، (1980). منطق ارسطو. بیروت: دارالقلم.
- ازهرى، محمد بن احمد (1421ق). تهذیب اللغۀ. بیروت: دار احیاء التراث العربی.
- انوری، حسن (1381). فرهنگ بزرگ سخن. تهران: سخن.
- بازرگان، مهدی (بیتا). توحید و طبیعت و تکامل. تهران: دفتر نشر فرهنگ اسلامی.
- باقری، خسرو (1399). نگاهی دوباره به تربیت اسلامی: کاوشی برای تدوین چارچوب نظری تربیت اسلامی. چ چهل و نهم. تهران: مؤسسة فرهنگی مدرسة برهان.
- بهجتپور، عبدالکریم (1392). تفسیر تنزیلی (به ترتیب نزول) مبانی اصول قواعد و فواید. تهران: پژوهشگاه فرهنگ و اندیشة اسلامی.
- الجسر، حسین افندی (2012م). الرسالة الحمیدیه فی حقیقة الدیانة الاسلامیة و حقیقة الشریعة المحمدیه. قاهره: دارالکتاب المصری.
- جلائیان اکبرنیا، علی (1397). شناخت و واکاوی مفهوم اصول و مبانی سبک زندگی اسلامی. پژوهشهای اجتماعی اسلامی، 116، 43–66.
- جوهرى، اسماعیل بن حماد (1376ق). الصحاح. بیروت: دار العلم للملایین.
- حلی، حسن بن یوسف (1363). الجوهر النضید. قم: بیدار.
- داورپناه، محمدرضا (1379). فرهنگ جامع علوم تربیتی و زمینههای وابسته. مشهد: آستان قدس رضوی.
- دهخدا، علیاکبر (1377). لغتنامه. چ دوم. تهران: دانشگاه تهران.
- راغب اصفهانی، حسین بن محمد (1412ق). المفردات فی غریب القرآن. بیروت: دار العلم.
- رشتی، حبیبالله (1313ق). بدائع الافکار. قم: مؤسسۀ آلالبیت.
- روحی دهکردی، احسان و تجری، محمدعلی (1394). اصطلاحشناسی مبانی تفسیر. پژوهشهای قرآنی، 77، 94–117.
- ریتر، یوآخیم؛ گروندر، کالفرد و گابریل، گتفرید (1386). فرهنگنامة تاریخی مفاهیم فلسفه. تهران: سمت.
- زبیدی، محمد مرتضى (1414ق). تاج العروس من جواهر القاموس. بیروت: دارالفکر.
- زمخشرى، محمود بن عمر (1979). اساس البلاغه. بیروت: دارصادر.
- سحابی، یدالله (1346). خلقت انسان. تهران: شرکت سهامی انتشار.
- شاکر، محمدکاظم (1381). ترمینولوژی مبانی و روشهای تفسیر قرآن. مقالات و بررسیها، 72، 139–151.
- شایانمهر، علیرضا (1379). دائرةالمعارف تطبیقی علوم اجتماعی (کتاب دوم). تهران: کیهان.
- شعارینژاد، علیاکبر (1375). فرهنگ علوم رفتاری. چ دوم. تهران: امیرکبیر.
- صاحب، اسماعیل بن عباد (1414ق). المحیط فی اللغۀ. بیروت: عالم الکتب.
- صادقی رشاد، علیاکبر (1389). بررسی انتقادی مبادیپژوهی اصولیون (مطالعة موردی مفهومشناسی و جایگاهشناسی مبادی علم). کتاب نقد، 55ـ56، 13–71.
- طوسی، نصیرالدین (1376). اساس الاقتباس. چ پنجم. تهران: دانشگاه تهران.
- عسکرى، حسن بن عبدالله (1400ق). الفروق فی اللغۀ. بیروت: دار الآفاق الجدیده.
- عمیدزنجانی، عباسعلی (1373). مبانی و روشهای تفسیر قرآن. چ سوم. تهران: وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی.
- فارابی، ابونصر محمد بن محمد (1985). المنطق عند الفارابی. تحقیق ماجد فخری. بیروت: دارالمشرق.
- فتحالهی، ابراهیم (1387). اصطلاحشناسی در علم تفسیر (مبانی، اصول و قواعد). پیک نور، 6، 19–30.
- فراهیدى، خلیل بن احمد (1409ق). کتاب العین. چ دوم. قم: هجرت.
- فیروزآبادی، مجدالدین (1415ق). القاموس المحیط من جواهر القاموس. بیروت: دار الکتب العلمیه.
- فیروزآبادی، سیدمرتضی (1400ق). عنایة الاصول. قم: فیروزآبادی.
- فیومى، احمد بن محمد (1414ق). المصباح المنیر. ط الثانیه. قم: مؤسسة دار الهجره.
- کاظمی، محمدعلی (۱۴۱۷ق). فوائد الاصول (تقریرات درس مرحوم نائینی). قم: مؤسسة النشر الاسلامی.
- کاظمینی، سیدمحمدحسین (1394). درآمدی تحلیلی بر منطق تدوین مبانی علوم انسانی اسلامی. مطالعات معرفتی در دانشگاه اسلامی، 62، 53–74.
- مشکینی، علی (1370). تکامل در قرآن. تهران: دفتر نشر فرهنگ اسلامی.
- مصطفوى، حسن (1430ق). التحقیق فى کلمات القرآن الکریم. چ سوم. بیروت: دار الکتب العلمیه.
- مطهری، مرتضی (1389). مجموعه آثار. چ ششم. تهران: صدرا.
- معین، محمد (1375). فرهنگ فارسی. چ پنجم. تهران: امیرکبیر.
- منتظری، مجتبی (1383). سیری در چیستی تفسیر قرآن. اندیشة صادق. 15، 68–75.
- منصورآبادی، عباس و ریاحی، جواد (1391). مفهومشناسی مبنا در پژوهشهای حقوقی. پژوهشهای حقوقی، 22، 9ـ24.
- موسوی خمینی، سیدروحالله (۱۴۱۴ق). مناهج الوصول. تهران: مؤسسة تنظیم و نشر آثار امام خمینی(ره).
- نودهئی، داود (1389). ضرورت توجه به مبانی دینی در نقد نظریههای مشاوره و رواندرمانی و طراحی الگوهای بومی. فرهنگ مشاوره، 4، 111ـ140.



